کد خبر: ۵۰۳۳
۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۰

شهرک شهید بهشتی، بهشت خرمشهری‌ها شد

ما بچه‌های قد و نیم‌قد با دمپایی‌های پلاستیکی به مشهد سفیدپوش و برفی رسیدیم. آن‌قدر از دیدن برف برای اولین‌بار ذوق‌زده شده بودیم که خستگی جنگ و خانه به دوشی از خاطرمان رفته بود.

خرداد که می‌رسد همه می‌روند سراغ کسانی که با دست خالی جلو دشمن را گرفتند. در روز‌هایی که عراق بهترین سپاهش را متمرکز خوزستان کرده بود و بیشتر نیرویش را روی خرمشهر گذاشته بود و این ختم به اسارت ۵۸۷ روزه خونین شهر شد.

جنگ، امروز و دیروز ندارد و هیچ‌وقت از تقویم زندگی ما پاک‌شدنی نیست، اما این‌بار دوربین را چرخانده‌ایم تا از زاویه متفاوت‌تری به این موضوع نگاه کنیم. رفتیم سراغ آدم‌های همین حوالی تا ببینیم چطور شهرشان بعد از اسارت دوباره آزاد شد. آن‌ها با سختی روز‌های جنگ چه کردند و چطور کنار آمدند؟

شهرک شهید بهشتی یک شهر است که همه چیز دارد؛ خاطره، جنگ، بوی دریا، تور و ماهی و لنج و ساحل و...

اصلا انگار خود جنوب است؛ یک خرمشهر کوچک در دل مشهد. کهن‌بودن و مدرن‌بودنش فرقی ندارد، هنوز فلافل‌هایش بنام است و بوی تند ماهی از همان در ورودی می‌خزد و شامه‌ات را پر می‌کند. خرماهایش کم‌نظیر است و آدم‌هایش تا دلت بخواهد شیرین‌اند و مهربان و خون‌گرم.

انگار که خوزستان است و جنوب. مردمانی عرب‌زبان که مردهایش با پیراهن‌های بلند، متمایز از غیر می‌شوند و زن‌های بلندقد و تنومند با روبندی که برخی چشم‌هایشان فقط پیداست. خانه‌ها شمایلشان همه شبیه هم است. چندطبقه و بلند، با ایوان‌های کنار هم. همه هم را می‌شناسند. چشم‌ها سیاه است و چهره‌ها تیره. باد خنک و ملایمی که به صورتت می‌خورد بوی لنج و دریا و موج را می‌زند توی ریه‌هایت.

شهرک شهید بهشتی یک تکه جدا از شهر است که حس خون‌گرمی اهالی‌اش از در دروازه ورودی همراهت می‌شود. آن‌ها که خیلی زود خودمانی می‌شوند و عصر‌های دلتنگی را مانده‌اند با چه سر کنند و همان ابتدای راه، حرفشان را بی‌کم و کاست می‌زنند. بهشت هم که باشد آدم شهر و دیار خودش را می‌خواهد.

«آدم نفسش بند شهر خودش است» این را مرد عرب سیاه‌چرده و بلندقامتی می‌گوید که حوصله گپ و گفت ندارد، اما همان‌طور گذری هم که اشاره‌ای می‌کند، توی حرف‌ها و اشاره‌هایش عمق دلتنگی آدم‌های این حوالی برای شهرشان پیدا و مشخص است. می‌گوید: خیلی از خانواده‌هایی که اینجا می‌بینید بعد از جنگ قصد برگشت به شهرشان را داشتند، اما نشد که نشد.  

مرد چشم برمی‌گرداند و خیره در مردمک چشم‌های ما برای فهمیدن حس آن آدم‌ها، ادامه می‌دهد: همین آدم‌ها که می‌بینید، دلشان برای زندگی توی شهرشان لک زده است. خرمشهر که آزاد شد برگشتند وسط ویرانه‌های شهر، هی چشم گرداندند تا از روی نخل‌های حیاطشان بفهمند توی کدام خیابان و شهر و محله‌اند، اما جز تلی از خاک ندیدند و نبود که نبود.

نگاه بغض‌آلودش می‌چرخد روی ساختمان‌های همان نزدیکی و با صدایی که حالا دورگه و خش‌دار شده است، ادامه می‌دهد: خیلی‌ها بعد جنگ برگشتند خرمشهر، حتی می‌خواستند زندگی کنند دوباره از نو. اما نمی‌شد. هیچ چیز نبود جز نگاهی که روی تابلو‌های کنده شده، آجر‌های ریخته و سیاه، گیر می‌کرد و به نخل‌های سوخته شهرشان می‌رسید و دلشان را آتش می‌زد.


مردد بین ماندن و رفتن 

همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد یا دست‌کم سریع‌تر از چیزی که خیلی‌ها انتظارش را داشتند. خرمشهر را که گرفتند. خیلی‌ها پابرهنه پشت ماشین، کامیون و هر چیزی رفتند که می‌توانست از شهر دورشان کند و از خشم دشمن در امان.  
یادش می‌آید خیلی‌ها جلویشان ایستادند و گفتند کجا می‌روید، شهر را باید نگه دارید.این کلام تکانشان داد. مرد‌ها مردد بین چند راهی ماندن و رفتن کمرشان خم شده بود.

از یک طرف با خودشان فکر می‌کردند عراقی‌ها اگر به شهر برسند راه‌ها را می‌بندند و به اسارتشان می‌برند، آن‌وقت تکلیف زن و فرزندشان چه می‌شد؟ تکلیف بچه‌های قد و نیم‌قد و ناموسشان چه می‌شد؟ جنگ بی‌رحم‌تر از این حرف‌ها بود.   

مردی که مقابل ما آرام نشسته است تا حکایت کودکی متفاوتش را روایت کند، این‌ها را می‌گوید. از حرف‌هایش پیداست دلش گره‌خورده حیاط‌های وسیع و نخل‌های بزرگ و سوخته شهرش است. هرچند صدای انفجار گلوله و تانک هیچ‌وقت از ذهنش پاک نمی‌شود و تا همیشه می‌ماند، گزنده و تلخ!

هانی در خانواده شلوغ سیبری‌نیا روزگار خوش و شیرینی داشته است، اما یک جرقه، ۷ سالگی و کودکی او و خیلی از بچه‌های محله‌اش را تلخ کرد. خوب یادش است همه چیز خیلی سریع و ناگهانی اتفاق افتاد. روایت زندگی‌اش را از همان اول مرور کنید.

 

اهالی شهرک شهید بهشتی که جنگ زندگی‌شان را به یغما برد ازآزادی از  اسارت ۵۸۷ روزه خونین‌شهر می‌گویند

 

آشوب جنگ افتاده بر دامان خرمشهر

«متولد و بزرگ شده روستای سعیدان هستم؛ روستایی لب مرز و نزدیک به خرمشهر. کلاس اول بودم و غافل از دنیای اطرافم که جنگ آتش به دامانمان انداخت.» دوست ندارد به آن روز‌های خانه‌به‌دوشی برگردد که زخم زبان برخی آدم‌ها تا عمق استخوان پدرش را می‌سوزاند.  

هانی سیبری‌نیا با همه کودکی این‌ها را خوب می‌فهمیده است و اینکه فقط آزادسازی شهرشان می‌توانست قوتی دوباره به پدر بدهد که سرش را در غربت و دور از خاک به زمین گذاشت و توی همین خاک آرام گرفت و او می‌دانست بابا چقدر دلبسته خرمشهرشان است.

هانی حالا چهل و اندی از زندگی‌اش می‌گذرد. خاطرات روز‌های ترک دیار، لبخند را از روی لب‌هایش جمع می‌کند، اما خیلی زود خودش را جمع‌وجور می‌کند. در روستای کوچک سعیدان و در خانواده‌ای شلوغ و پرجمعیت به دنیا آمدم. از کودکی، خانه‌های بزرگ و حیاط وسیع و سبز به خاطرم مانده است و بازی بچه‌ها که یک‌دفعه آشوب خمپاره و جنگ، آن را به هم ریخت.

آن‌قدر ناغافل و یک‌دفعه که پدر مانده بود چطور با این همه بچه قدونیم‌قد می‌شود سر و ته ماجرا را جمع کرد. تا اینکه به این نتیجه رسید که همه چیز را باید بگذارد و بگذرد. همه ما را سوار سه‌چرخه‌ای که تازه خریده بود، کرد. حالا که به آن روز‌ها فکر می‌کنم در تعجبم هشت بچه چطور روی سه‌چرخه‌ای جا گرفتند که با چند جعبه میوه پر می‌شد.

فاصله سعیدان تا خرمشهر چیزی نبود و ما میهمان خانه مادربزرگم در شهر شدیم. آتش و خمپاره همان‌جا هم دست از سر ما برنداشت. شهر به هم ریخته بود و هر کس فکر گریز داشت و کسی باورش نمی‌شد جنگ به این زودی بخواهد شهر و خانه‌شان را بگیرد.

پدر دوباره مستأصل مانده بود. باید می‌رفتیم اهواز، چاره‌ای جز این نبود. حال و روز آدم‌های دیگر هم تعریفی‌تر از ما نبود. سوار تریلی شدیم بی‌هیچ حفاظ و باری. مرد‌ها دیوار شدند و دورتادور آن نشستند و بچه‌ها و زن‌ها هم در حلقه تشکیل‌دهنده آن‌ها نشستند. با هر مکافاتی که بود به اهواز رسیدیم.


مشهد برایمان بهشت بود

پدر کلافه بود. این‌بار میهمان خانه دایی شدیم در منطقه اعیان‌نشین و شهرکی که متعلق به شرکت نفت بود به نام «کوروش». آتش خشم دشمن به اهواز هم رسید و جنگ آرامش آنجا را هم خیلی زود گرفت. شهر خاموش و سوت و کور بود و مردم در هراس.

جنگ دست‌بردار نبود. گفتند باید پناهگاه درست کنیم بی‌هیچ امکاناتی توی حیاط، خاک‌ها را پس زدیم و برای لحظه‌های حمله و خطر، پناهگاهی زیرزمین زدیم. هفت‌ماهی گذشت حمله‌ها اوج گرفته بود و صدای خمپاره و موشک و هراسش، امان همه را گرفته بود.

باز هم تصمیم به رفتن بود این‌بار خیلی دور از جنوب. گفتند: مشهد جای خوبی برای ماندن است و کنارش چند گزینه دیگر هم پیشنهاد شد. یک روز زمستان حرکت کردیم در هوای سرد و خشک با دست خالی توی قطاری با صندلی‌های چوبی که می‌گفتند به مشهد می‌رسد.

ما بچه‌های قد و نیم‌قد با دمپایی‌های پلاستیکی به مشهد سفیدپوش و برفی رسیدیم. آن‌قدر از دیدن برف برای اولین‌بار ذوق‌زده شده بودیم که خستگی جنگ و خانه به دوشی از خاطرمان رفته بود. این را از نگاه‌های نسبتا آرام پدر می‌شد حدس زد و فهمید.  

مشهد برای ما بهشت بود و پر از آرامش. توی همان حال و هوای کودکی، مدام چشممان به آسمان بود و منتظر آتش و خمپاره بودیم و باورمان نمی‌شد جایی باشد که از حمله دشمن به دور بماند. نه صدای شلیکی و نه تیری و نه موشک و خمپاره‌ای.

 بلوک مرکزی شهرک بخش اداری آن به حساب می‌آمد، با یک کابین و چند خط تلفن. خاطرم هست پدر مدام با خرمشهر در تماس بود و چشم به راه اینکه جنگ تمام شود و برگردد و حتی چند بار بین جنگ هم برگشت، اما می‌گفت اجازه رفتن به روستایمان را نداده‌اند.

پدر بعد از جنگ  به خرمشهر و روستایمان برگشت به این امید که ما را هم برگرداند، اما از شهر چیزی نمانده بود و می‌گفت روستایمان فقط تلی از خاک بوده و بس. دوری از وطن، او را و خیلی‌های دیگر را دق داد و مردند.

به اینجا که می‌رسد، بغض راه نفسش را تنگ می‌کند. هانی سیبری‌نیا با اینکه بخش بیشتر زندگی‌اش را اینجا گذرانده، معتقد است خون به هر جایی که تعلق داشته باشی فرد را می‌کشد. این را می‌گوید و نیم‌خیز می‌شود تا برود، اما وقت رفتن صورتش را سمت ما برمی‌گرداند تا این حرف هم توی دلش نماند: غربت‌نشینی سخت است خانم. دشوارتر از چیزی که فکرش را بکنید.


جنگ غافلگیرمان کرد

حمزه شکاری هفتاد و چند ساله است و حال همشهری‌اش را خوب می‌فهمد و می‌گوید: وسط  خون و خونریزی و شلیک گلوله از شهرت بیرون بروی و چند ماه بعد که برگردی، ببینی چیزی در شهر نمانده و هیچ تابلویی نیست که نشان دهد تو آخرین‌بار کجا بوده‌ای و چه‌کار باید می‌کردی؟

پیرمرد وقت گفتن خاطرات نفس نفس می‌زند و تعریف می‌کند: صدای جنگ، گلوله و تانک و انفجارش تا همیشه توی گوش آدم می‌ماند عمو جان. این عبارت را همان‌طور غلیظ ادا می‌کند. کشاورز بوده است با بچه‌های قد و نیم‌قد که جنگ ناغافل به زندگی‌اش چنگ انداخته است. این‌ها را از زبان خودش بخوانید.

در حومه ماهشهر به دنیا آمدم و بزرگ شدم. دو ساعتی فاصله است. جنگ برای ما خیلی ناغافل شروع شد. صبح مثل هر روز قبل از ناشتا نانوایی رفته بودم و توی راه برگشت دیدم شهر به هم ریخته است، انگار کسی، کسی را نمی‌شناخت. همه حیران به خیابان‌ها ریخته بودند.

کسی پیش‌بینی چنین روزی را نمی‌کرد. همه غافلگیر شده بودیم. کسی هنوز برای دفاع آماده نبود به‌جز نیرو‌های دریایی روی اسکله. به غیرتمان نمی‌گنجید همین‌طور شهرمان را به دست دشمن بدهیم و برویم. مرد‌ها برای درست‌کردن سنگر جمع شده بودند گونی‌ها را پر از خاک می‌کردند.

زن‌ها و بچه‌ها در امنیت نبودند. باید هر طور بود آن‌ها را به اهواز می‌رساندیم. از همه دارایی‌مان چند شناسنامه را به دست گرفتیم و با دو سه‌تا پتو و دست خالی به راه زدیم. اهواز هم امن نبود و به پیشنهاد یکی از دوستان قرار به رفتنمان به مشهد شد.

 

میهمان شهر امام رضا (ع) شدیم

آه هم در بساطمان نبود. جنگ که شروع شد به چیزی و کسی رحم نکرد، اما کمیته امداد به  دادمان رسید و آمدیم شهر امام رضا (ع). اولش چند وقتی توی راه‌آهن به‌سختی زندگی می‌کردیم.  بعد هم در مدرسه‌ای کنار راه‌آهن و بعدترش در هتلی همان نزدیکی ساکن شدیم.

تا اینکه گفتند جنگ‌زده‌ها را در شهرک اسکان می‌دهند. اگر آن روز‌ها دلگرمی‌ها و حمایت امام از ما و امید به برگشتنمان نبود، ما هم دق کرده بودیم مثل مادر بچه‌هایمان. اما همه روز‌های سخت را به امید پیروزی تاب آوردیم.

بچه‌های قد و نیم‌قدم همین‌جا بزرگ شدند و برای خودشان سری توی سر‌ها درآوردند، خدا را شکر توی خانواده‌مان مهندس و استاد داریم.

اما برای منی که کودکی و جوانی‌ام را توی آن شهر جاگذاشته‌ام و به حسرت این هستم که هر چند وقت یک‌بار برگردم و هوایش را به سوغات برای اهل و عیالم بیاورم، هیچ‌وقت خرمشهر تمام نمی‌شود و هیچ‌جا خرمشهر نمی‌شود، حتی اگر بهشتی شبیه شهرک ما باشد.

مرد بلند می‌شود تا برود، می‌گوید خیلی چیز‌ها را برایتان نگفته‌ام و وقت تعریفش نیست. از دست خالی مردان جنگ که شغلی جز کشاورزی نمی‌دانستند و بیکاری که در این شهر، امانشان را گرفته بود تا نگاه‌های سنگین اطرافیان. تازه لبخند را روی لب‌های پیرمرد می‌بینیم که پا سست می‌کند تا حرفش دلخورمان نکرده باشد: گمان بد نبرید این گفته‌ها مربوط به اهالی شهر شما نیست ها. مشهدی‌ها میهمان‌نوازند و ما تا همیشه مدیون آن‌ها هستیم و‌می‌مانیم.

مادرم را جنگ از ما گرفت

مجید کرمی حجره کوچکی توی بازار دارد که میوه می‌فروشد و سبزی تازه. می‌گوید: ما همه یک حرف مشترک داریم که زود سر حرفمان می‌آورد و آن اینکه کاش به شهرمان برگردیم و دلمان برای شهرمان لک زده است.

او متولد و بزرگ‌شده خرمشهر است و تا امروز که شصت و اندی سال از زندگی‌اش می‌گذرد، هر وقت که حرف این شهر شده با افتخار از جهان‌آرا یاد کرده که همکلاسی‌اش بوده است و بعد هم مادرش.

بغض راه نفس او را هم می‌بندد، وقتی یاد آن روز می‌افتد که مادر محکم جلو او ایستاد و گفت: هیج‌جا جز خانه‌ام نمی‌روم و کسی نمی‌تواند خانه و زندگی‌ام را بگیرد. من، اما نگران خانواده‌ام بودم و مجبور مهاجرت به مشهد شدم. بعد از چندوقت خبر شهادت مادرم را آوردند. شیر زنی بود برای خودش.

حرف‌های او هم مشترک با دیگر اهالی شهرک است و بوی دلتنگی می‌دهد. وقتی تعریف می‌کند: می‌دانید آدم که از شهر و کشورش می‌زند بیرون و می‌رود جای دیگر، بعد از چندسال دوست دارد برگردد توی محله زندگی‌اش. بد می‌گویم؟

پاسخ روشنی برای حرفش نیست. به او حرفی نمی‌زنیم، اما ما هم اگر بودیم می‌ماندیم با این همه خاطره چه باید کرد. تکلیف دلتنگی‌هایمان را چه کسی معلوم می‌کند؟

ارسال نظر